درباره‌ی یک داوطلبِ اصیل

سال‌هاست به مفهوم داوطلب و کارِ داوطلبانه فکرکرده‌ام. همیشه این مفهوم با چیزهای دیگری هم‌چون خیرِعمومی، سرمایه‌ی اجتماعی، مسوولیتِ اجتماعی و اعتماد همراه بوده است. پیش نیامده جایی درباره‌ی این مفاهیم چیزی گفته باشم و یاد مفهوم “داوطلب” نیفتاده باشم. در این واژه مجموعه‌ای از اصیل‌ترین فضیلت‌های انسانی مستتر است. خیرخواهی، شجاعت، ایثار و هر آنچه انسان را از سایر زیستمندان متمایز می‌کند. اما هیچ‌گاه نتوانسته‌ام به تعریف سرراستی از این واژه برسم. تعریفی جامع و مانع که بشود از درونش شاخص‌هایی بیرون کشید و رفتارهای ریزو درشتی را که برچسب داوطلبانه برخود می‌زنند محک زد. مثلا هنوز نمی‌توانم رفتار دختر جوانی را که با انگیزه‌ای فراوان وقت و انرژی خود را برای بالا و پایین رفتن از کوه وکمر صرف می‌کند و به جانواران سرمازده کمک می‌کند تا کمی غذا بخورند و دستانش را درلجن‌های یک جویبار خرد فرو می‌برد تا تکه‌های زباله‌ی جامانده از طبیعت‌گردانِ بی‌توجه را جمع کند، چگونه تفسیر کنم؛ وقتی با نامه‌ای که تایید می‌کند او کارداوطلبانه کرده است پایش به یک دانشگاه اروپایی باز می‌شود و بعد تا سال‌ها تمام آن کارهای کوه و کمر چیزهایی می‌شوند از جنس خاطره و دیگر هیچ… آیا در این رفتارها عنصر صداقت غایب بود؟ آیا آن کار از اصل داوطلبانه نبود و معطوف به هدفی مشخص و برنامه‌ریزی شده بود؟ یا این‌که باید سهل‌گیرانه‌تر تحلیل کنیم و طیفی از الگوهای کار داوطلبانه را به رسمیت بشناسیم؟

بهانه‌ی این نوشته اما چیز دیگری است. همراهی اندوه است با خاطره‌هایی خوش.

یک همراه عزیز به تازگی مرد. ایرج معمار.

از قدیم این عادت را داشته‌ام که درباره‌ی مفاهیم غامض به مهندسی معکوس پناه ببرم. این کار نه به درد آموزش می‌خورد و نه قابل توضیح دادن و دسته بندی است. مثلن وقتی نمی‌توانم مفهوم “دوستی” را برای خودم و دیگران به روشنی تشریح کنم و از درون این تعاریف به یک سری شاخص برسم به “یک دوست” فکر می‌کنم. کسی که می توانی با خودت بگویی آهان منظورم این است! این دقیقن “دوستی” است.

ایرج معمار همان معنای غیرقابل تعریف و پیچیده “داوطلب” بود.  دقیقن همان که می خواهم بگویم: “کار داوطلبانه”. همان که هر چه تلاش می‌کنم به تعریفی سرراست از آن نمی‌رسم.

باید به قامت اندک خمیده‌ی مردی که از جنگ با یک بیماری برخاسته و حالا میان برف‌های تلو آوازهای آذری می‌خواند و با دخترکان و پسرکان جوان شوخی‌هایی پدرانه می‌کند و رو به من می‌گوید: اینا همه دخترا و پسرای منند آقای دکتر! من خیلی خوشبختم که این همه بچه‌های خوب دارم. این نهالِ کوچک هم بچه‌ی منه آقای دکتر! مثل بچه‌م دوسش دارم… و نهال کوچک ارس را می‌بوسد…

از صبح به مردی فکر می‌کنم که صفت‌های زیادی جلوی نامش می‌توانم بچینم: باصفا، صادق، همراه، امیدوار … اما آنچه در تمام این سال‌ها ایرج معمار را متمایز می‌کرد حضورِ همیشگی و بی‌حرف و حدیثش در هر جایی بود که قرار بود برای آب و خاک سرزمین کاری انجام شود؛ هر اندازه هم کوچک. حالا می‌توانم به جوان‌هایی که با فکرهایی بزرگ پا به عرصه‌های اجتماعی می‌گذارند بگویم: برای فهم  دقیق واژه‌ی داوطلب می‌شود به رفتارهای ساده یک نفر نگاه کرد و فهمید که معنای اصیل یک واژه یعنی چه.

نکته کلیدی همین است. مفاهیم گاهی واجد تمام وجوه خود هستند اما اصالت ندارند. کسی که حال کسی را می‌پرسد و حتا برای کمک پیش قدم می‌شود اما به سختی می‌توان کلمه دوست یا رفیق را روی او گذاشت. انگار چیزی که این ویژگی‌ها را به هم بچسباند و اصل و اساس به آن بدهد کم است. این چیز اصالت رفتار است.

آنچه ایرج معمار را به شمایل یک داوطلب تمام عیار تبدیل کرده بود اصالت بود.

بهانه نمی‌آورد. شاد بود از این که فرصت انجام کاری را دارد برای مردم و سرزمینش. شادی‌اش را بی تکلف بیان می‌کرد. زبانِ نرم داشت که می‌توانست گاهی تندش کند به آسانی و با جسارت شروع به نقد ناشایستگی‌های ما کند. اما قهر نمی‌کرد و همیشه سرجایش بود، روی یکی از صندلی‌های سالن، روی یکی از دامنه‌ها و گاهی با همان سن و سالش پشت وانت‌هایی که جاده‌های خاکی را بالا می‌رفتند. آماده بود که وقت و انرژی‌اش را تقدیم دیگران کند. مطالبه‌گر هیچ چیزی برای خودش نبود. شادی حضور برایش کفایت می‌کرد. امکان کاشتن یک نهال در دامنه‌ی یک کوهِ دوردست فرصتی بود که شکرگزارش بود و چقدر از هادی تشکر می‌کرد که این همه زحمت می‌کشد تا ما بتوانیم یک نهال بکاریم و کمی از وظیفه‌ی خودمان را انجام دهیم. چقدر کلافه می‌شوم از آدم‌هایی که یک سره چیزی می‌خواهند و یک سره برای بودنشان هزار منت بر سر هزار نفر می‌گذارند. ایرج معمار داوطلبِ دیروز نبود. داوطلبِ همیشه بود. داوطلب شاد همیشگی که غر نمی‌زد.  چقدر آدم‌هایی بودند- و هستند- که یک کارِ کوچکِ داوطلبانه می‌کنند و هزار غرِ داوطلبانه! هم می‌زنند و بعد ناگهان در زندگیِ شخصی خودگم می‌شوند. ایرج معمار داوطلب موقت نبود. زندگی داوطلبانه بخشی از هویت و هستی‌اش بود. هر اندازه ساده و کوچک اما مداوم و همیشگی.

باید امشب بنشینم و تمام عکس‌های برنامه‌هایی که در تمام این بیست و اندی سال اجرا کرده‌ایم تماشا کنم و ردپای یک داوطلب بی‌هیاهوی همیشگی را در آن‌ها پیدا کنم و فهرستی از ویژگی‌هایش برای خودم بنویسم. شاید به تعریفی قابل اتکا و کاربردی از واژه‌ی داوطلب برسم.

ابوالفضل وطن‌پرست

دوم امرداد نود و نه

دسته: اندیشه سبز


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

code