پنجشنبه یازدهم خرداد ساعت پنج و نیم صبح از خواب بیدار میشوم و در تاریکی هوا به دنبال نشانی در جاده میگردم تا اطمینان یابم از مقصد رد نشده باشم. چند دقیقه میگذرد و با صدای راننده درمییابم که به دیار کوچنشینان قشقایی رسیدهام. پیاده میشوم و کولهپشتی سفرم را از صندوق برمیدارم. مختصر و مفید، یک کیسهخواب، دو دست لباس گرم و تابستانی، قاشق و چاقو، قمقمه آب و شیشهی عطر. از راننده تشکر میکنم که سر موقع و طبق زمان پیشبینی شدهاش به مقصد رسیدهاست. در میدان بزرگ ورودی شهر که جاده کمربندی شیراز از آن میگذرد تابلوهای راهنما را میخوانم. مانند اغلب شهرهای کوچک مجموعه اطلاعات مفیدی بر آنها نقش بسته است و هر مسافری میتواند با اتکا به آنها پاسخ بسیاری از پرسشهای خود را بیابد. ساختمان شهرداری، هتل لیدوما، محل اسکان عشایر، مرکز شهر، دانشگاه آزاد و پیام نور، بوشهر، شیراز و بسیاری نشانی های دیگر را به رایگان دراختیار نهادهاند. جنوب میدان و به سمت مرکز شهر بوستان شهری بزرگی است که پذیرای مسافران گذری و محل استراحت خانواده های فراوانی است. درختان سایهگستر، چمنکاری، وسایل ورزشی، جای فراخ و طبق معمول دستشوییهایی که مشکل دارند و همسایگان خوشذوقی که آش سبزی را قبل از طلوع آفتاب آماده فروش کردهاند. گشتی در بوستان میزنم، دست و رویی میشویم و پیاده به سمت شهر به راه میافتم. ساعت شش بامداد است و رانندگان تاکسیهای خطی شیراز و شهرهای اطراف، مستقبلین هر تازهواردی هستند. به تنها میدان داخل شهر میرسم. با این که تازه آفتاب زده، جنب و جوش در شهر آغاز شدهاست. مغازهداران، رفتگران، ماموران انتظامی و راهور ناجا، کارگران و حتی برخی دانشآموزان با لبخند به صبح خوشآمد میگویند. بازار اصلی شهر کمی پایینتر از میدان است و هنوز باز نشده است. دالانهای خالی را میپویم و در خیابان اصلی از معدود مغازهداران حاضر سراغ مسافرخانه را میگیرم. این طور که پیداست شهر علاوه بر مهمانسرای لیدوما که مجلل و در میدان کمربندی است مسافرخانهای هم دارد که در همین خیابان اصلی است. جستجویم کمی طولانی میشود. مانند هر تغییری در زندگی نوین، دیگر کمتر رهگذری در مسافرخانههای محقر بار بر زمین مینهد و با کاهش مسافر اوضاع و احوال آنها هم روز به روز بدتر میشود. با کمک چندین نفر به در قفلزدهی مسافرخانه میرسم. جوانی صاحب مسافرخانه را صدا میزند. وارد میشوم و قیمت میپرسم. طبق معمول باید به اجبار اتاق سهتخته کرایه کنم. البته اگر بخواهم میتوانم با پرداخت بهای کمتر تختی در داخل حیاط فقط برای خواب شب اجازه کنم. با نبود مسافر چرخ کاسبی مسافرخانه هم شکسته و ساختمان آن بیشتر به آوار میماند تا سرا. باز هم خدا را شکر که همین کلبه خرابه هست. کولهپشتی را در اتاق میگذارم و از صاحب آنجا ساعت عبور و مرور را میپرسم و بعد راهی شهر میشوم.
حالا دیگر شهر بیدار شده و دست از خمیازه کشیدن برداشتهاست. محدودهی بازار را چندین بار دور میزنم و در کنار آنجا بخش مدارس شهر را مییابم که دانشآموزان بسیاری در تمامی مقاطع تحصیلی برای امتحان آخر سال حاضر شدهاند. مرکز خدمات رایانهای و تلفن همراه شهر هم در همین جا است. از پیش عهد کرده بودم که حداقل یک روز را در ممسنی باشم. پس حسابی وقت دارم که بارها و بارها محلات و کوچههای شهر را بگردم. جای قشنگی است. چهرههای متفاوت، لباسهای متفاوت، طوایف متفاوت، لهجههای متفاوت، زبانهای متفاوت و جالبتر از آن اجناس مشابه، خانههای مشابه، برخوردهای مشابه، لبخندهای مشابه، رفتارهای مشابه، اماکن مشابه. خوشبختانه چیزی در شهر مدام تکرار میشود که در شهرهای دیگر هم باید سنت شود. تصاویر، کتابها و نوارصوتی محمد بهمنبیگی بنیانگذار آموزش عشایری. نشانی از همت عشایری و ساختن آیندهای روشن برای ایل و البته نشانی از احترام مردم به خدمات گذشتگان. تپهای در گوشهی شهر پیدا میکنم و از فراز آن تمام شهر را به دقت مینگرم حیف چهقدر کم درخت و با انبوه خانههای کوچک و با خود میاندیشم نکند این گندمزار نهاده بر گِل و کلوخ در زیر پایم، پردهای باشد بر ویرانههای شهری کهن. چشم که باز میکنم ساعت دوازده ظهر شده است و برای چندمین بار در بازار میوه و سبزی ممسنی هستم. از میان همه یکی به چشم میخورد که هندوانههای خوبی دارد. بله هندوانهی شیرازی عالمی دارد. یکی میخرم چهارکیلو و نیم. نان هم میخرم و پیش به سوی مسافرخانه. سر راه سری به مغازهی آشسبزی میزنم تا دلی از عزا دربیاورم ولی دلم عزادار میشود چون اینجا مانند حلیمفروشهای تهران از ساعت چهار بامداد ارائه خدمات شروع میشود و الان که ساعت دوازدهونیم است صاحب مغازه دیگ کوهپیکر آش را برای شستن آماده میکند و شاگردش تهدیگ آش را به قاشق میکشد. به اتاقم در مسافرخانه برمیگردم و جز اندکی از هندوانه چیزی باقی نمیگذرام. هوا گرم شده و شهر به سایهسار خانهها پناه برده است تا کمی بخوابد. حتی در مسافرخانه هم قفل است. خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو. ساعت چهار عصر بعد از استراحت به قصد خارج شهر و محل اسکان عشایر خیابان مرکزی شهر را طی میکنم و کیلومترها را پشت سر میگذارم. بعد از هتل لیدوما و چاه تامین آب ممسنی، با کمی فاصله دانشگاه آزاد و پیام نور و خانههای عشایر ساکن شده و مسکن جانبازان، بیمارستان، زندان، منطقه حفاظت شده محیط زیست و در نهایت چند روستای کوچک اطراف شهر و تابلوی راهنمای جاده با نوشتهی به سمت شیراز. با همت شهرداری خط اتوبوس هم دایر شده است تا مسافران را به شهر برساند ولی من به موقع به آن نمیرسم و پیاده مسیر را برمیگردم. هوا تاریک شدهاست و درختان شهر حالا به جای سایه، میوههای توت و لیمو را ارمغان دارند. باز هم به بازار شهر میروم و ترنم زندگی را مینیوشم. تغییرات اینجا هم فریاد بلندی دارد و صدای آن از اجناس مغازهها و رفتار مردم به گوش میرسد. دو خانم جوان به همراه کودکی خردسال و یک صندلی بچگانه پلاستیکی. دیگر از آن صلابت شیرزنان عشایر اثری نیست. هرگاه یکی از آنها وارد مغازهای میشود آن دیگری روی صندلی مینشیند تا خسته نشود. برای خرید شام شب از دکانهای بازار اصلی دور میشوم و پس از چندی مجدد همان صحنهی صندلی و همان دو نفر. شام مختصری میخرم و به اتاقم برمیگردم. با صاحب مسافرخانه حساب و کتاب میکنم ولی کارت شناسایی را تا صبح به من نمیدهد. یک روز پیاده روی مرا آمادهی خوابی سنگین کرده است و تا صبح چشم بازنمیکنم.
جمعه دوازدهم خرداد به عادت سفر، قبل از طلوع آفتاب برمیخیرم و آماده حرکت میشوم ولی صاحب مسافرخانه هنوز خواب است. کمی صبر میکنم تا هوا روشن شود و با ترس وتردید صاحب مسافرخانه را از خواب بیدار میکنم تا کارت شناسایی مرا بدهد و در را باز کند. کارت و کلید قفل را میدهد و میگوید موقع رفتن باز زنجیر را قفل کنم. به میدان شهر میروم تا بنا به اطلاعاتی که دیروز از رانندگان کسب کردهام با سواریهای خطی به شهر باشت در استان همجوار بروم. کم کم مسافرکشها میآیند ولی کسی به آن طرف نمیرود و درنهایت ناگزیرم به میدان جاده کمربندی در کنار شهرداری بروم شاید بتوانم با تاکسی خطی گچساران به نزدیک باشت برسم. صبح است و مسافر نایاب صبر میکنم تا چند نفری پیدا شود و در این بین پسری که قصد گچساران دارد مرا سوار میکند. از شهرهای رستم، بابا میدان و مصیری میگذریم و به جادهی کنارگذر شهر باشت میرسیم و باید پیاده شوم. پسرک پولی بیش از کرایه طلب میکند به نیت این که غربیه و ناآگاه هستم. توضیح میدهم و دست آخر هم کمی گرانتر حساب میکند. پیاده چند کیلومتر تا رسیدن به شهر راه میروم. در میدان ورودی شهر مجسمه آریوبرزن و شرح مختصر زندگی وی را نصب کردهاند و میآموزم که ایشان پدر نژاد لر بوده است. دستشان درد نکند! طول شهر را میپیایم و اثری از گذشته نمییابم. به ورودی شهر بازمیگردم و در کنار راننده تاکسی منتظر مسافر میشوم تا راه بیفتد. مثل همیشه شهر کوچک، مسافر کم و زمان انتظار بسیار طولانی است. تاکسی دیگری میآید و این اولی به گمان آن که قرار است مسافرانش را از دست بدهد آماده جنگ لفظی میشود. خوشبختانه زیاد بالا نمیگیرد و مثل همهی فیلمهای ایرانی با هم دوست میشوند و برای بردن مسافر، تعارف تکه و پاره میشود. در نهایت هم هیچ مسافری جز من نیست و باز خودرویی گذری مرا سوار میکند و تاکسی قبلی در شهر میماند. از جادهی تازه احداث شده و بدون گذر از پیچها و گردنههای وهمآلود زاگرس به سمت یاسوج میرویم بعد از نیمروز به شهر میرسم و در ترمینال شهر کنار میدان معلم ناهار میخورم. داغ آشسبزی ممسنی که بر دلم ماند حداقل از کباب یاسوج بی نصیب نباشم! البته متاسفانه مانند تمامی این سالهای اخیر دیگر طعمی از غذاهای خوشمزه در هیچ سفرهای نیست حتی در میوهها و نان. چند سالی از آخرین سفرم به یاسوج میگذرد و شهر کمی تغییر کردهاست و باز متاسفانه مثل همه شهرها، کلنگ تخریب محیط زیست تیزتر، ساخت و ساز ناهمگون پرشتابتر، لجامگسیختگی رشد سرکشتر و بیاعتنایی به اخلاقمداری جریتر شده است. سیل مسافران شهرهای دور و نزدیک هم به یاسوج سرازیر است تا در خنکای آن از گرمای هوا و گرد و غبار مهاجم در امان باشند. با پرس و جو تاکسیهای خطی سیسخت را پیدا میکنم و باز به انتظار مسافر مینشینم. این بار مسافر زود پیدا میشود ولی نوبت مرا رعایت نمیکنند و بر زمین میمانم تا نوبت بعدی. پس از کمی به راه میفتیم و دو جوان عجول از سه همسفر من سریعتر از آهنگ پرشتاب تغییر سنت دویدهاند و از جاماندن من در اعصار گذشته دلخور هستند. جد بلیغ در ارشاد من به صراط غیر مستقیم دارند. در کمتر از سیکیلومتر به سیسخت میرسیم و ساعت چهار عصر است. شهری در دامن زاگرس جنوبی و بر بلندای کوه با ارتقاع بیش از ۲۲۰۰ متر پر از باغهای سرسبز و به بیانی دیگر باغشهری در کوهستان. به لطف چشمهسارهای پرآب زاگرس کشاورزی رونق دارد و درختان میوه بویژه گردو بیشمار است. شهرداری هم تمام توان خود را به کار بسته و بر تمیزی، زیبایی و اطلاع رسانی افزوده است. تمامی راههای اصلی نوسازی و مرمت شده یا میشوند. جاده ورودی شهر در حال تعریض است و تابلوهای راهنما و اطلاعرسانی برای غربیهها جای پرسش نمیگذارد. کاسبی رونق دارد و از همه داغتر بازار کرایه و اجارهی باغ است. بر در و دیوار شهر آگهی و تلفن و بر آستانه برخی باغها افراد مسافران را به اقامت بلند و کوتاه مدت دعوت میکنند. برخی هم ییلاق و قشلاق دارند. خانه و زندگی اصلی را در شهری دیگر بنا کردهاند و باغی برای تفرج و تفریح تابستانی در سیسخت خریده. زمین پرنگار و هوا خوشگوار! مفتون طبیعت و مهرش، سراب شمیرانات و لواسانات بر پرده چشمانم به نمایش درمیآید: سیل مشتاقان طبیعت شهر و کوهپایه را دربرگرفتهاست و هر روز بر تعداد باغها افزوده و از مساحت آنها کاسته میشود. درختان دستکاشته و میوه، ارتفاعات را درمینوردند و بلوط و کُنار بومی را به قلهها میرانند. شمار جمعیت متورم میشود و حباب نیازهای شهری هوای جنگل زاگرسی را میبلعد. آیا چند سال دیگر سیسخت در چنگال آهن و سیمان اسیر خواهد شد؟ آیا چشمهسارهای گوارای شهر از برآوردن نیاز آب آشامیدنی شهر درخواهند ماند و باغات و درختان به تشنگی خواهند خشکید؟ آیا رودها به جای آب، زباله روانه خواهند کرد؟ کلاف سردرگم اوهام را از هم میگسلم و با کمک تابلوهای راهنما و مردم شهر راهی میانبر به سمت جاذبههای طبیعی شهر میکاوم. از میان باغها که هنوز برخی بیحصار است و بر لبهی جویبار دستساز اطراف شهر به سمت سرچشمه راه میسِپَرم. چون شهر مرتفع و پرشیب است شهرداری در خروجی شهر به سمت قلهی کوه و چشمهها، محلی برای استراحت مسافران و برپایی چادر فراهم کردهاست و مهمانسرایی هم در کنار آن برای افراد جویای رفاه ببیشتر. قهوهخانهی آجری و غذاخوری چادری هم هست. ذائقهی همه را در نظر گرفتهاند و باز هم تابلوهای راهنما. چشمه میشی دو کیلومتر، دریاچه کوهگل هشت کیلومتر، آبشار ده کیلومتر، جاده جنگلی پانزده کیلومتر، سیسخت یعنی سی دلاور همراه خسرو شاه افسانهای ایران که هرگز او را رها نکردند و شاه در دل کوه نهان شد و ایشان در سرمای زاگرس جان فدا کردند. با توجه به شیب ارتفاعات و عرض کم راه، جاده رفت و برگشت خودروها را مجزا کردهاند تا از خطر تصادف و سقوط بکاهند و جالب این که از خودروها عوارض ورودی میگیرند. باز هم پیاده پیش میروم تا به چشمه میشی میرسم آبی فراوان، خنک و کمی ترشمزه که نیاز شهر و روستا و باغهای آن را رفع میکند و با خرامیدنش در کوهسار به زیبایی چشماندازها میافزاید. اما در کنار این همه طراوات و زیبایی چندین چادر و کلی دستفروش بر کرانهی رود خیمه زدهاند. بازار مکارهی تولیدات و فرآوردههای کشاورزی و دامی برپاست و فشار ازدحام گلوی طبیعت را به چنگ گرفته است. آیا نمیشود این بازار در شهر باشد؟ آیا نمیتوان زباله را در این مکان انبوه نساخت؟ آیا سراب تنگهواشی دوباره اکران خواهد شد؟ کمی در کنار چشمه و رود آن پر و پال میگشایم و به سمت دریاچهی کوهگل میروم. شهر چند کیلومتری است که تمام شده ولی باز هم طرحهای تفریحی و باغداری با مشارکت نهادهای مختلف بر تن صخرهها و رودها تابلو زده و نمیهکاره رها شدهاست. خودروهای مسافران عجول با سرعت تمام شیب ها را میدوند گرد و خاک به پا میکنند و گاه در سنگلاخ ارتفاعات کنار آسفالت گیر میکنند. نزدیک غروب آفتاب به پای دامنهی دریاچهی کوهگل میرسم. آلاچیقهایی با سیمان و آهن در کرانهی رود برای مسافران فراهم کردهاند. بار بر زمین میگذارم و گشتی میزنم. کمی دورتر زمینی را به محلیها اجاره دادهاند تا پذیرای مسافران باشند. بساط خورد و خوراک مهیا است و جالب این که شهربازی کوچکی برای بچهها تهیه دیدهاند. باز هم ازدحام جمعیت و انبوه زباله و از همه دهشتبارتر و غمانگیزتر نوجوانانی عجول که از دستاورهای رشد و فناوری، قلیانهای سفری کوچک را در دست گرفتهاند و هنگام پیادهروی در طبیعت دود آن را به حلق خود و دیگران فرومیکنند. از آوردن کفش و غذا شانه خالی و دستانشان را به بار اسباب دخانیات مشغول کردهاند. دریاچهی کوهگل اسم با مسمایی دارد کمی شبیه سبلان و در ارتفاع است. هوا گرگ و میش شده است و اکثر مردم از آن بازمیگردند ولی چند نفری از جمله من به سمت آن روان هستیم. با سرعت بیشتری راه میروم چون کولهپشتی را در آلاچیق گذاشتهام. دقایقی بعد چشمم به جمال رعنای دریاچه روشن و گوشم به اپرای قورباغهها مترنم میشود. چادری هم کنار دریاچه و متعلق به گروهی کوهنورد است. احوالی میپرسم و میفهمم که شب دریاچه گراز دارد و سرما. مرا به میهمانی دعوت میکنند که رسم کوهنوردان است و تشکر میکنم و به سمت آلاچیق بازمیگردم. ساعت نه شب است و موقع شام و خواب. اول هوای جوانی به سرم میزند تا همچون گرمای روز بیکیسهخواب سر بر سیمان بگذارم و دیری نمیگذرد که هوای سرد کوهستان هوای جوانی از سرم بیرون میکند و کلاه کیسهخواب را هم به درون زیپ آن میکشم تا از باد در امان باشم. خوشبختانه تمرین سالیان متمادی طبیعتگردی و کوهپیمایی به یاریم میشتابد و در گزش سرما خواب سنگینی چشمانم را مغلوب میکند.
شبنه سیزدهم خرداد ساعت پنج و نیم مثل هر روز از خواب برمیخیزم. دیگر از رانندهی اتوبوس، در قفل زده، صاحب مسافرخانه و موانع این چنینی خبری نیست. در هوای خوش بامدادی قبل از خورشید جاده را طی میکنم و چشمانم را از مناظر طبیعت میآکنم. چند کیلومتری جلوتر خورشید همچون هیمشه بر من پیشی میگیرد و زودتر از من به شهر میرسد. ساعت هشت صبح من هم پس از او و به لطف حضورش با سیر آفاق به شهر میرسم و راهی تازه را میآزمایم و از کنار باغها میگذرم. باز هم آگهی اجارهی باغ و دیوارنوشتههای یادگاری از گروههای کوهنوردی و طبیعتگردی مختلف و تکرار این عادت ناپسند. باغداری بوتهی گلهای محمدی خود را بر فراز دیوار به رایگان در اختیار همه گذاره است تا رهگذران از بوی خوش آن لذت ببرند و ناگهان خودرویی میایستد و راننده غنچههای آن را به غارت میبرد تا فقط چند لحظه کوتاه شاهد خرسندی زنش باشد. باز هم سراب خودخواهی بر سر اخلاق پتک میکوبد. میروم به نانوایی و مغازه ها برسم و برای ناهار غذا تهیه کنم غذایی که از جا ماندنش تا ظهر امروز بیخبر خواهم ماند.. حالا از اهالی سراغ ایستگاه لندروها را میگیرم. دیروز در کنار چشمه میشی مردی مهربان مرا به سمت جادهی روستایی رهنمون شد تا به جای دور زدن کوه و چرخیدن دامنهی آن با کمک جاده جنگلی ارتفاعات را صعود کنم و از دامنهی دیگر آن فرود آیم. راه سنگلاخ و قریب بیستوهشت کیلومتر است و اگر بتوانم سواره بروم برایم بهتر است. اما اگر وسیله هم نباشد غمی نیست پیاده خواهم رفت. در کارنامهی درخشانم از این آزمون ها کم نداشتهام. با کمک چند نفر به ایستگاه میرسم و مانند همیشه مسافر نیست و باید منتظر باشم. دست شهرداری درد نکند جدول وسط خیابان اصلی شهر را به گلهای سرخ رز مزین کرده است و متاسفانه باز هم دستان چپاولگر مسافران متجدد شاخهها را به یغما میبرد. واقعا هیچ از خود نپرسیدهاند این شهر کوچک که با این زحمت زیبا شده، در برابر این خودخواهی چگونه تاب خواهد آورد؟ پیرمردان راننده به همراه من با تاسف جملاتی در تقبیح میگویند و افسوس میخورند. چند ساعتی طول میکشد و دست آخر راننده با تقسیم هزینهی کرایهی نفر ششم میان خودش و همسفران عجول من به راه میافتد. لندروی قدیمی که بنا به نظر پسر جوان مسافر آماده است تا از هم بگسلد. در نظرش من از تغییر جا ماندهام. آرام آرام و اندک اندک دامنه را بالا میرویم و کم کم ابهت دنا را به زیر میکشیم. کوهی با قلههای وسوسهانگیز برای کوهنوردان. گروههایی بر دامنههای آن به بختآزمایی مشغول هستند و باز آهنگ تغییر نوایی دیگر ساز کرده است. از زحمات توانفرسای قدیم خبری نیست. با خودروی سواری و مینیبوس تا یقهی کوه و نزدیک قله ها بالا آمدهاند و عجولانه در کمتر از نیمروزی قله را صعود خواهند کرد. آسفالت چند کیلومتری بیشتر دوام ندارد و جادهی کوهستانی در مرتفعترین نقطهی خود و به قول پسر جوان در مرتفعترین جاده روستایی ایران و در پادنا به سنگلاخی ناهموار بدل میشود. البته بنا به گفته اهالی زمستان پربرف و سرد دنا هر آسفالتی را به یک سال نرسیده میترکاند و یخچال آن را میشوید. از فراز دنا به پیرامون مینگرم و باز هم یاد مهربانیهای خدای بخشنده. کمی بعد جبهه جنوبی زاگرس و دنا را پشت سر میگذاریم و از جبهه شمالی سرازیر میشویم. تغییرات جغرافیایی در چشم بر هم زدنی رخ مینمایند. دیگر از جنگل خبری نیست و هوا گرمتر میشود. مراتع و دشت نمودار میشوند و اندک سیاهچادرهای عشایر. از ممسنی تا دنا همه سراغ عشایر را به اطراف سمیرم حواله کردهاند و اینک شواهدی پدیدار شدهاست. چندان که میرویم دیگر رونقی از عشایر و سیاهچادر نماندهاست. نزدیک ساعت دوازده به بخش بیده در پادنا و حوزه استان اصفهان میرسیم. طبق عادت سر صحبت را با اهالی باز میکنم و سراغ مسجد را میگیرم. روستا که بوستان شهری ندارد ولی مسجد دارد و امکان اندکی استراحت. همچون کودکیم در تنها بستنیفروشی روستا دلم را خنک میکنم بعد از جا ماندن ناهارم مطلع میشوم و نان و هندوانهای میخرم. بعد از نماز مسجد شلوغتر میشود و اهالی خود را برای حضور در مراسم ارتحال در تهران آماده میکنند. جوانی پیش میآید و با چهار رنگ طبیعت را به تفسیر مینشیند. راستی کیشلوفسکی و آن همه شهرتش در برابر این پسرک رنگی ندارد. دنا و زاگرس را با انگشت نشان میدهد و میگوید: این لکههای سفید را می بینی بر بالای آن سرخی وسیع؟ خشکسالیهای اخیر این طورش کردهاست. قبلا همه جا برف سفید بود و لکههایی سرخ خاک. این دامنه های سبز باید زرد شوند ولی چرای دام همهی آنها را سرخ کرده و خاک سرخ جای علف سبز رسیده را گرفته است. جوانی دیگر به همنوایی با او میپردازد و میگوید در گذشته باد خنک دنا روستایشان را بسیار مصفا میکرده است. چه حکیمانه! سفید، سبز، زرد و سرخ رنگین کمان زندگی دنا. باز هم پتک وهم بر سر افکارم میکوبد. آیا سراب دامنهی جنوبی دنا چهرهی امروز دامنهی شمالی پادنا است؟ شعار گوشخراش جهانیسازی مغزم را میشکافد: یکسانسازی رفتار مصرفی. وای بر دنا اگر چنین شود! بیدهی پادنا و جوانان هوشمندش را بدرود میگویم و باز مانند همیشه در کنار تاکسی منتظر آمدن مسافر میشوم تا به سمیرم بروم و باز رانندهی عجول و مسافران عجولتر با تحمیل هزینه بر من و خودشان به راه میافتند. کمی آن طرفتر زنی روستایی با بچههاش سوار میشود و من ناگزیرم در صندلی جلویی خودم را به زحمت در کنار مسافر دیگر جا کنم. البته ناراضی نیستم چون در این صحرای دورافتاده او محق است و من وظیفه دارم حق او را گردن نهم. در روستای بعدی پیاده میشود و جا برای من و کرایهی بیش از تعرفه برای راننده آماده میشود. با دیدن صخرههای خوشنقش، بستر خشک رود، صحرای کمعلف و مزارع پراکنده، روستاهای دورافتادهای که تب شهرشدن آنها را به اغما برده خود را سرگرم میکنم و باز هم همت مردمان این دیار از خواب بیدارم میکند. مزرعهی بزرگ زیتون در دل صحرای به ظاهر خشک. زهی تلاش و پشتکار! بیش از صدوهفت کیلومتر مسافت میان بیده و سمیرم را با سرعت طی میکنیم و من متعجب از خطای حواس انسانی با خود میاندیشم. هر چه به مسیر و ارتفاع طی شده فکر میکنم نمیتوانم درک کنم چگونه است که سیسخت در دامن دنا چند صد متری از سمیرم در دشت پادنا ژرفتر باشد؟ ارتفاع سمیرم۲۴۰۰ و سیسخت۲۲۰۰ متر است! آزمونهای سنجش خطای حواس کتابهای روانشناسی را به سرعت از ذهن میگذرانم و آزمون دنا را هم به مجموعهی آن میافزایم. باز هم تابلوهای راهنمای مسافران و معرفی آبشار سمیرم و بوستان شهرداری یا قرجه. ابتدا به مرکز شهر میروم تا هم شام بخرم و اگر بتوانم به حمام بروم. برای شام خربزهی احمدی میخرم ولی گویا باز هم از تغییرات عصر عقب ماندهام و نسل حمامهای عمومی منقرض شده است. خوشبختانه شهر دو حمام دارد که یکی فعلا کار میکند و دیگری بسته است. ساعت کارش را میپرسم کمی در شهر پرسه میزنم. شهرداری خوبی دارند. نماد شهر را سیب سرخ برگزیده و حیاط ساختمان خود را برای استراحت به رایگان در اختیار مسافران قرار داده و بوستانی هم در مرتفعترین نقطه شهر ساخته است. کار قشنگی کرده و از آبشار، صخرههای فرسایش یافته طبیعی و غارهای دستتراش باستانی برای طراحی بوستان بهرهبردهاند. اما مثل همه جا، مکان دستشوییها نامناسب بوده و تخریب شدهاند. به سمت آبشار برمیگردم تا شب را در آنجا بمانم. طبق معمول پیاده راهی میشوم و خارج از شهری که برخی مردمش مساجد را برای ایام اعتکاف میشویند، در کنار باغ و مرتع به رودخانهی حاصل از آبشار میرسم. باز هم کار جالب اخذ عوارض ورودی و باز هم تخفیف کامل به شهروندان بومی و البته باز هم مراجعان کثیر مسافران شهرهای اطراف. اندکی بعد از میان دالان صخرههای صیقلی به آبشار میرسم. با خشکسالی های اخیر رنگ به رخسار ندارد و صدای آوازش میرود که در گلو بخشکد. باز هم شهرداری همت کرده و سکوهای سیمانی و دستشوییهایی برای راحتی مسافران ساختهاست و این بار بنای دستشویی مناسبتر است. گویا نباید همه چیز جور باشد. ازدحام مراجعان و مسافران بسیار بیش از تحمل آبشار است و تا مرز انفجار مماس شدهاست. باز هم سراب دهشتبار شبهای دربند تکرار میشود؟ هنوز هوا گرگ و میش است که به جادهی شهر بازمیگردم. این بار در داخل شهر چشمم به جمال مصفای حمام بستهی قبلی منور میشود که گرم است و پذیرای غبارگرفتگان. با شادی داخل میشوم و از ساعت کارش میپرسم و میفهمم که بزودی میبندد و فردا صبح اول وقت کارش را آغاز خواهد کرد. میپرسم که مسافرخانهای سراغ دارند و میگویند این آقا هم تنها است و همصحبتی میجوید بیا شب را در خانهی او بمان و چیزی به او بده. میپذیرم و منتظر میشوم. در همین حال گروهی از کوهنوردان از راه میرسند و جویای ساعت کار حمام میشوند و حمامی هم که بوی پول کمزحمت به دماغش خورده، میگوید حاضر است نیمساعتی ارائه خدمات را تمدید کند. کوهنوردان هم با شادی لباس میکنند. از فرصت استفاده میکنم و کولهپشتی را در حمام میگذارم و به دنبال مهمانسرا میگردم. کمی بعد مهمانسرایی مناسب مییابم و در ابتدا صاحب آن به گمان مشکوک بودن من میگوید که اتاق ندارد ولی پس از دیدن کارت ملی و اطمینان، حاضر است اتاقی با حمام برای من آماده کند. راستی نام خانوادگی طغرایی در سمیرم فراوان است. به حمام برمیگردم و مدتی بعد همراه آقای تنها راهی خانهی او میشوم. آدم اگر بود دو تا پا داشت و دو تا هم قرض میکرد و فرار، چنان که انگار نبودهاست! ولی من که آدم نیستم. خوشبختانه خوابم سنگین است و تحملم فراوان. صبح قبل از طلوع آفتاب آقای تنها با دلخوری و نیشزبان دستور تخلیه را صادر میکند و با اصطلاح معروف بازاری میگوید: “دشت بده!” اجازه میخواهم که پس از حمام تقدیم کنم و راضی نمیشود. در کمال استیصیال نصف بهای کرایهی مهمانخانهی مناسب شهر را تقدیم میکنم و از تنها نگرانی شبانهی خودم رهایی مییابم: خوشبختانه آقای تنها، شب را زنده به صبح رساند و من متهم به قتل، راهی کلانتری سمیرم نشدم.
یکشنبه چهاردهم خرداد بعد از طلوع آفتاب از کنار حمام دیشبی میگذرم و به سمت ایستگاه مینیبوس و تاکسی شهرضا میروم ایام ارتحال است و برای اصفهان بلیط اتوبوس ندارند. باز هم نبود مسافر و انتظار برای تکمیل ظرفیت و باز هم مسافران عجول و پیشنهاد تقسیم هزینهی کرایه بین خودشان و من. مدتی بعد با تکمیل ظرفیت راه به سمت سمیرم میبریم. کم کم مراتع به حضور خانهها و روستاها مزین میشود و کوهها به تپهها و تپهها به دشتها بدل میشوند تا به شهرضا میرسیم و نشان اتوبوس های اصفهان را میپرسم. باز هم تکرار همان قصه چند روزه. ایستگاه تاکسیهای ورودی یکسر شهر است و تاکسیهای خروجی در سر دیگر شهر و اغلب مسافران باید گشتی اجباری را در شهر به جان بخرند. البته برای من سرگرم کننده است. از چند نفر سراغ حمام را میگیرم و خوشبختانه هنوز در این شهر هم حمام هست و با کمی جستجو به آرزویم میرسم. چه روحبخش! حالا نگران ایجاد مزاحمت برای همسفرانم نیستم. سوار اتوبوس اصفهان میشوم و خوشبختانه چندان انتظار نمیکشیم که راهی شده، به اصفهان میرسیم. در پایانهی مسافری صفه میایستد و سپاسگویان پیاده میشوم. حالا تمامی باجههای بلیط فروشی را زیر و رو میکنم ولی هیچ کس نمیداند اتوبوسهای چادگان کجای شهر است. باز هم گلی به گوشهی جمال خانمها! همه او را نشان میدهند و او با کمی تردید مرا روانه سهراه کاوه میکند. این بار داستان عکس روزهای قبل است. فوج فوج مسافران سراسیمه که از انتظار چشمشان به راه سفید شده است و از اتوبوس خبری نیست. خوشبختانه بلیط فروش نوید میدهد حتما اتوبوس خواهد داشت و در چند ساعت برای داران، فریدونشهر و هر جای دیگری اتوبوس میآید و حتی چند تا هم میآید ولی دریغ از اتوبوس و مسافر چادگان. یک مینیبوس گذری را راضی میکنم محبت کند برود چادگان و منتظر میشوم تا مسافر پیدا شود. ساعتی میگذرد و مینیبوس چادگان از راه میرسد. تا راهی شویم ساعت از یک ظهر گذشته. اصفهان را به سمت چادگان از راه نجف آباد ترک میکنیم و چون جارچی راننده بودهام در صندلی کنار دست او نشستهام. طبق عادت همصحبت میشویم و از تغییر روزگار و بیماری اخلاق میگوید و گریزی هم به طبیعت زیبای چادگان میزنیم. از اصفهان تا نجف آباد شهرهای ریز و درشت از جلوی چشمانم رژه میروند و مرا به یاد نوار ساحلی دریاچهی مازندران میاندازند. هنوز تابلوی خوشآمد را نخواندهام، تابلوی خدانگهدار از گوشهی چشمم فرار میکند. باز هم سراب محلات تهران و تبدیل روستای طهران به کلانشهر تهران بزرگ. آیا اصفهان و دیگر شهرها هم؟ به شهرستان تیران و کرون میرسیم. چه جالب نام دو پرنده! حالا کم کم تابلوی چادگان دیده میشود و خوشبختانه در چادگان هستم مرز میان استان اصفهان و چهارمحالبختیاری. در این چند روز علاوه بر همه عمرم گاهی میپرسم کدام عقل سلیم مرزهای استانی را ترسیم کردهاست؟ هوای دلانگیز، دشت سبز و عشایر گوسفنددار چادگان به من خوشآمد میگویند. شهر چنان کوچک است که چند خیابان بیشتر ندارد و مثل همهی شهرهای کوچک با لطف نقشهی شهری بزرگی را برای آسایش مسافران فراهم کردهاند. قطب گردشگری شهر سد زایندهرود است. خدای من! باز هم سراب سد کرج و لتیان! دریاچهی سد مرز میان دو استان است و اصفهان با پیش دستی کرانهی مرزش را به محاصره خانههای ویلایی درآوردهاست. جای هیچ نهاد و سازمانی خالی نیست. بخش خصوصی هم که بهرهبرداری را حداکثری کرده است. آیا فاضلاب و زبالهی حاضران و مسافران به سد ناخنک میزند؟ چهارمحالبختیاری هم میکوشد از حریف عقب نماند و چند ساختمانی ساختهاست. میخواهم از چشمانداز دریاچه بینصیب نباشم و ساعتی پیاده طی میکنم ولی حصار بیروزن خانههای ییلاقی و مهمانسراهای سازمانی حتی تیر نگاه را هم اجازه عبور نمیدهند. سرباز وظیفهی نگهبانی دلش به حالم میسوزد و راهی برایم باز میکند ولی چند متر جلوتر سرگروهبانش با احترام راه بازگشت را نشانم میدهد. هنوز تیری در ترکش دارم پلاژ شهرداری. این یکی به همه راه میدهد البته با عوارض ورودی و مرا به رایگان. وسایل تفریح و بازی هم نصب است و بلندگوی آن مدام نوید اجرای برنامههای دیوار مرگ و گوی وحشت را تکرار میکند. خوب باید کنار دریاچه، موتورسواری هم باشد تا بقیه سرگرم شوند. خیل جمعیت عجولانه با خودرو گرد و خاک هوا میکنند تا به لب آب برسند. آلاچیقهایی هم هست تا شب چادر مسافران در آن برپا شود. بیرون محوطه گلهداری جوان به چرای برههایش و مسافران عجول خیره شدهاست. همچون همهی روستاییان این چند روز از سفرم و احوالم میپرسد و با مهربانی مرا به آب، میوه و سایهسار مهمان میکند. چند ساعتی درددل میکنیم و مشکلات فراوانی دارد و دلی بزرگتر که تنها به گله و دشت خوش است. او هم از تغییر روزگار و بیماری اخلاق میگوید. بزرگواری میکند تا شب را بیسرپناه نباشم و تقاضا میکنم تا شب را در کنار دریاچه بمانم. با نزدیکی غروب آفتاب اهالی چادگان و روستاهای اطراف به محوطه میآیند و در این میان بشقابی آشرشته با ماست ترش نعمت سفره شامم میشود. حالا دیگر سرعت نسیم ظهر به شتاب تندباد رسیده و هر بیجانی را میجنباند. سرمای هوا تازیانه به تن مسافران میزند و در این بین مردی اصرار دارد تا چادرش را در سکویی نزدیک چراغ برپا کند و افراد مستقر در آن را با هر حیلتی به تخلیه و تقدیم سکو وادار کند. خانوادهای دیگر هم تصمیم گرفتهاند روی سکوی من بساط کباب برپا کنند و من اعتراضی ندارم اما با رفتارشان انگار قرار است بار و بنهی من در امان نباشد. اگر باز همان خطای حواس پادنا سراغم نیامدهباشد بچه طوفانی محوطه و مردم را به بازی گرفتهاست. باجهای آهنی در گوشهی تپه پیدا و خود را از چشم بچه طوفان پنهان میکنم و او هم بازی قایم باشک را دوست دارد.
دوشنبه پانزدهم خرداد مثل همهی مسافرت قبل از خورشید خانم چشمم به صحرا باز میشود و موقع طلوع آفتاب جلوی ایستگاه مینیبوس چادگان نشستهام و میدانم چند ساعتی باید به انتظار بمانم. مردی با عدسی و نان میآید و میگوید که در ورودی میدان شهر مینیبوس روستای بغلی تا چند دقیقهی دیگر مسافر سوار میکند. تشکر میکنم و راهی میشوم. دستش درد نکند چه پیشنهاد خوبی هم به مینیبوس رسیدم و هم دیدم که انبوه مسافران در میدان چادر زدهاند و فقط کنار آب شلوغ نیست حتی اینجا هم مسافر موج میزند. هنوز هوا سرد است و اغلب به خود پتو پیچیدهاند. مینیبوس شهر را میچرخد تا خالی نرفته باشد و دست آخر هم با همان آقا در کنار همان ایستگاه خداحافظی میکند. آیا نمیشد من هم جلوی ایستگاه میماندم و همان جا سوار میشدم؟ ساعت ده صبح به اصفهان و عصر به خانه میرسم. بعد از چند روز بیخبری از تلفن ثابت و همراه، تلویزیون، رادیو، اخبار و نشریات و اینترنت، مجدد در ازدحام عجولانهی تهران خویشتن را به زیر سنگآسیای تغییر مییابم!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. آدمی و آغاز وی با داستان است و زندگی خود داستانی است و گذر قرنها فقط تکرار همان داستان است.
داستان سفر و بیان فراز و فرود و تلخ و شیرین آن هم داستانی کوچک از داستان بزرگ زندگی است. بدون داوری و فقط به نیت بیان واقعیت. چشمی به چشم انداز جمعیت میاندازم : ((جامعه ای که رفتارهای محیط زیستی و اخلاق مبتنی بر پایداری محیط زیست در آن گسترش یافته است.)) چشمی دیگر به محیط زیست و اخلاق زیستمندان! نگاهی ژرف هم به آموزههای دینی که فرمود: ((انی بعثت لاتمم مکارم الاخلاق)) و یافتههای فلسفی که ((انسان باید با اخلاق باشد!)) نگاهی هم به واقعهی راپانوییها در جزیرهی ایستر.
حال فقط یک تلنگر پرسشگونه: آیا دنا تکرار داستان نمادین انسان است در جزیرهی سرزمین ما؟