در داستان دریاچهی ارومیه متأسفم که بگویم به نظرم میرسد که ما یک نمونهی تاریخی و داستان درسی (case study) برای کتابهای بحث توسعهی پایدار در آینده ایجاد کردهایم. مسیری که تا امروز آمدهایم ما را در جایی قرار داده است که انتخابهای پیش رویمان محدود و دورنماها عموما تیره و در خوشبینانهترین حالتها همراه با دشواری بسیار هستند. این راه را اینگونه آمدهایم چون اصولاً یا به یوم الجزای مکتب دانش پایداری باور نداشتهایم و یا این که رهروان پای لنگ و یا خفته بر راه بودهایم. چیزی که میخواهم در این نوشته بگویم دشواری وضعیتی هست که در آن قرار گرفتهایم.
اول از همه این که یک مباحثهی خوب میان محمد درویش (فعال و کارشناس محیط زیست در عرصهی مهار بیابانزایی) و علیرضا دایمی (مشاور منابع آب معاونت آب وزارت نیرو) در رادیو ایران صدا انجام شده که پیشنهاد میکنم به آن مراجعه کنید (بخش اول، بخش دوم، بخش سوم) . این گفتگوها پایههای کارشناسی این بحث را ارائه میکنند. در این گفتگو میتوانید فاکتها، اعداد و نسبتهای لازمی که باید در مورد دریاچهی ارومیه بدانید را به دست بیاورید. نتیجهگیری نهایی میتواند که از نگاه ما باشد آنگونه که به یک سیستم عمومی با مشخصات و وضعیت ذکر شده مینگریم.
حیات دریاچهی ارومیه از دو طرف تحت فشار است. یکی از آنها تغییرات اقلیمی است و دیگری میزان بهرهبرداری ما از حوزهی آبخیز دریاچه. مسالهی مهم این است که تغییرات اقلیمی به غیر از روند عمومی گرمایش زمین، اصولاً از طبیعت سینوسی و متغیری پیروی میکنند. بر خلاف آن، میزان بهرهبرداری ما از حوزهی آبخیز دریاچه بستگی به توسعهی اقتصادی (به خصوص کشاورزی) و جمعیتی در این حوزه و نحوه مدیریت برداشت ما از منابع آبی دارد که اصولاً برآیند تأثیرات آن یک شیب مستقیم سربالا است (البته تا آنجا که برسیم ته خط!).
خیلی سخت نیست که به تصاویر در طول زمان دریاچهی ارومیه و دریاچهی وان در ترکیه که نزدیک به هم هستند نگاه کنیم (مثلاً اینجا در ویکیپدیا) و حدس بزنیم که احتمالاً تأثیرات تغییرات اقلیم به تنهایی نمیتوانستهاند که شرایط را به مرزهای خطر بروز بحران برسانند (دو نظر مختلف در گفتگو عنوان شد). به هر حال حیات دریاچه در طول زمان بسیار طولانی، مقاومت خود در برابر تغییرات اقلیمی را نشان داده است و ظرفیت و انعطاف پایداری اکولوژیک آن (به مفهومResilience آن طور که هولینگ میگوید، مثلاً اینجا) در برابر تغییرات معمول اقلیمی عملاً جواب پس داده بوده است (رجوع به گفتگو). آنچه که ما را از خطهای پایداری جلوتر برده و فشار بر دریاچه را از سنگین تبدیل به کمر شکن کرده است همین چندین درصد عوامل انسانی هستند اعم از طرحهای آبیاری کشاورزی و آبرسانی و مقداری هم داستان سدها. با رجوع به مباحثهی رادیویی ذکر شده و درصدهای ذکر شده در مورد تأثیر عوامل انسانی بر خشکشدن دریاچه. حالا درصدها را بالا و یا پایین هم که ببریم فرقی نمیکند. این درصدها – کم و یا زیاد- به صورتی پایدار -تاکید میکنم بر کلمهی پایدار- توازن ورودی و تبخیر آب در دریاچه را بر هم زدهاند و این یعنی مرگ دریاچه حالا ده سال یا سیسال بعد (رجوع کنید به همان گفتگو).
اشتباه بزرگ ابتدایی این بوده است که ما اقتصاد کشاورزی ( و سایر توسعههای وابسته به آب، مثل توسعهی شهری و جمعیتی) در منطقه را برای اندازهای بیش از داشتههای پایدار آبی گسترش دادهایم. حتماً توجه داریم که اصولاً کسی اقتصاد را به آن مفهوم گسترش نمیدهد، بلکه بسترهای گسترشی که نیاز به مدیریت ملی دارند توسط مدیریت کلان ایجاد میشوند و جامعه به طور طبیعی و البته بدون مجوز کسی در آن بستر ایجاد اقتصاد میکند.در اینجا هم منظور من بسترها و امکانات بهرهبرداری از منابع آبی و یا به صورت معکوس، نبودِ بسترهای نظارت بر مصرف حوزهی آبخیز دریاچه در سطح ملی است. قبلترها آن زمانی که این اقتصاد و جمعیت در این ابعاد به وجود نیامده بود، آمدن و یا ماندن در این حوزهی اقتصادی/جمعیتی یک گزینه بود. اقتصاد و جمعیت میتوانست محدودتر اما پایدارتر باشد همانطوری که در بسیاری از دیگر نقاط کشور اینگونه است. اما این اقتصاد با این اندازه حالا دیگر منبع معیشت جمعیتی از انسانها است، حالا یک بخش (حدس میزنم کمتر از ده درصدی) از کل توان تولید کشاورزی کشور است، حالا یک ناحیهی جمعیتی وابسته به ذخایر این آبریز شده است، حالا فضایی پر از موارد امکانهای سرمایهگذاری نشده و فرصت زمانی از دسترفته برای ساخت زیرساختهای بهرهبرداری از منابع آبی غیرمشترک با دریاچه در کارنامه است. ما قد کشیدیم در حالی که استخوانهایمان ذاتا نازک است و حالا هم نمیتوانیم که این قد اضافی را ببُریم.
اشکال دوم رویکردی است که توسعه را در اضافه کردن میبیند و نه در بهینه کردن. توسعهی کشاورزی منطقه از طریق طرحهای سدسازی و آبرسانی انجام شده است و نه بالابردن بهرهوری استفاده از منابع آبی. بدبینانه میتوانم بگویم که در طرحهای آبرسانی و سدسازی منافع مادی و تبلیغاتی بزرگی موجود است که در بهسازی بهرهوری موجود نیست (ایضاً در پمپ کردن آب از ارس هم گردش پول فراوانی است). اگر فرض کنیم که این طرحها تأثیر منفی اضافهی چندانی بر میزان مصرف آب ندارند اما از آن سو تأثیر مثبت هم ندارند و میزان مصرف با توجه به توسعه زمینهای کشاورزی افزایش مییابد. در حالی که رویکرد بالابردن بهرهوری میتواند که ازدیاد مصرف را تا حد توسعهی حداقل دو برابری (طبق اطلاعات گفته شده در گفتگو) پوشش دهد. اگر که بخواهیم خوشبینانه بگوییم که اغراضی غیر از توسعه در میان نبوده پس باید بگوییم که دچار یک خطای کلاسیک در پایداری سیستم شدهایم. ما رقابت بر سر آب میان دوگانهی دریاچه-مردم با دوگانهی کشاورزی-مردم را به نفع کشاورزی-مردم نادیده گرفتیم چون که صدای کشاورزی-مردم در کوتاهمدت بلندتر بود.
اشکال سوم سرعت واکنش است. توسعهی کشاورزی در حوزه بنابر مصوبهی سال ۸۹ متوقف شده است. ولی یک جستجوی ساده در گوگل به شما نشان میدهد که از سالها قبل بحث بحرانی بودن وضعیت دریاچه مطرح بوده است. درواقع از سال ۷۸ (طبق اطلاعات گفتگو) ما شاهد شروع کاهش بودهایم. اما مهمتر از آن این است که اصولاً من نمیدانم که آیا نیازی به مشاهدهی عینی کاهش بودهایم و یا نه؟ آیا مدلها نمیتوانستند از خیلی قبل به ما بگویند که توسعه کشاورزی بدون بهرهوری در مصرف آب خیلی قبلتر از اینها میبایست متوقف میشده است؟ من فکر نمیکنم که دانش و یا ابزار این مدلها در سالهای قبل در دسترس نبوده است، بیشتر محتمل میدانم که ارادهی دیدن آینده در میان نبوده است و یا گوش شنوا برای شنیدن حرف کارشناسان نبوده و یا مجرای تعریف شده ارتباطی میان کارشناس و سیاستگزار وجود نداشته است. به کلام دیگر سیستم عصبی پایداری ما دچار اختلال پیامرسانی است.
ما این امکان را داشتیم که یک نگاه بلندمدت به توسعه میداشتیم و در هر توسعهای که متکی به آب بود اولویت حقآبه دریاچه را در جایگاه نخست قرار میدادیم. این رویکرد در جاهایی توسعه را محدود میکرد و در جاهایی دیگر خلاقیت ما را بالا میبرد، ما را مجبور به بهرهوری بالاتر میکرد و جهتگیریهای سرمایهگذاریها را تصحیح مینمود. اما این کار را نکردیم و حالا ماندهایم میان وابستگی یک جمعیت قابل توجه از انسانها به منابع آبی آبریز دریاچه از یک سو و در خطر قرار گرفتن معیشت و زندگی اجتماعی کل این جمعیت، در درازمدت، در سوی دیگر. اکنون هزینهی اجتماعی، اقتصادی و تغییر سیاستگزاری که این وضعیت بر ما تحمیل میکند بسیار بیشتر از هزینهی مشابه در حالت اجتناب از رسیدن به اینجا بوده است.
نکتهی دیگر این مسأله این است که اگر امروز هم از این که به اینجا رسیدهایم نادم باشیم باز هم به نظر نمیرسد که اصولی قصدی برای ایجاد ظرفیت هوشیاری برای پرهیز از موارد مشابه در آینده داشته باشیم. من اصولاً نمیدانم (شاید که مشکل من است که نمیدانم) که چه نهادی قرار است که تولیدکنندهی آن دیدگاه کلانی که همهی این چیزها را میبیند باشد؟ چه زیرساختی برای دریافت زودهنگام و تجمیع سیگنالهای ناپایداری وجود دارد؟ چه شبکهای قرار است که توان پردازشی/دانشی در سطح سرزمین را بر روی موضوعات پایداری از این دست متمرکز کند؟ و چگونههایی دیگر از این دست. اصولاً عادت داریم وقتی که به مشکلاتی از این دست بر میخوریم اگر که به ورطهی بیعملی نیافتیم حداکثر واکنش مقطعی نشان بدهیم. واکنش درازمدت که نه، و ساخت ظرفیت واکنش برای موارد مشابه هم که اصلاً، در دستورکارمان قرار نمیگیرد.
به پیچیدگی ماجرا این را هم اضافه بکنیم که مرگ دریاچه برای مثلاً یک دهه یک داستان است و مرگ آن برای همیشه (مثلاً بالای صد سال) یک داستان دیگر. اگر ما فقط دو عامل اقتصاد متکی بر منابع آبی و تغییرات اقلیمی را داشتیم میتوانستیم تصور کنیم که با اوج گرفتن فاجعهی زیستمحیطی در دریاچه، تمامی زندگی، معیشت و نهایتاً اقتصاد مصرفکنندهی آب در منطقه نیز تحت تأثیر قرار بگیرد و نهایتاً جبرا میزان برداشت از منابع آبی دریاچه را کمتر کند. این معادله ممکن است این تصور را در ما به وجود بیاورد که دریاچه برای همیشه نخواهد مرد و بعد از کمشدن اجباری و یا اختیاری برداشتها از منابع آبی، دریاچه میتواند که در یک دورهی ترسالی مناسب احیاء شود. البته دانش من در این مورد بسیار ابتدایی است، اما متأسفانه به نظر میرسد که اینطور نیست. خشک شدن دریاچه میتواند اقلیم محلی اعم از میزان بارش، میزان تبخیر و حداکثرهای دمایی را به گونهای تغییر دهد که شاید امکان زندگی دوبارهی دریاچه از بین برود. این مسأله به طور خاص در مورد دریاچهی آرال رخ داده است و ترمیم آن یا یک داستان بزرگ است و یا ناممکن (اینجا).
بیشتر طرحهای نجات با استفاده از شخص ثالث بیبنیاد هستند زیرا که میخواهیم که از یک مجموعهی پایدار، ظرفیتی را حذف کنیم و به زخم یکجایی که ناپایدارش کردهایم بزنیم. این بدان معنا است که ظرفیت انعطاف اکولوژیک (Resilience) یک جایی در آن همسایگی باید آنقدر بالا باشد که با کندن از آن خودش دچار آسیب نشود و معمولاً کم پیش میآید که این قدر خوششانس باشیم . بحث کشیدن کانال از ارس به ارومیه برای نجات آن، شاید یکی از بیراهترین روشها برای نجات باشد. اول این که ارس دارای کارکرد اکولوژیک خود است و به این سادگی نمیتوان از پمپاژ آب آن به ارومیه سخن گفت. حجم آب آن تازه بعلاوهی حجم رود کورا تقریباً ۴۰۰ متر مکعب در ثانیه است که در مقایسه با حجم ۸۰۰۰ مترمکعب رود ولگا که قرار است آرال را -اگر بتواند- زنده کند، بسیار کمتر است. به عواقب زیستمحیطی کشیدن کانال هم فکر کنید. و از سویی دریاچهی ارومیه هنوز نمرده است و شاید بهتر باشد که به رفع عوامل خشکاننده فکر کرد تا پیدا کردن منابع آبی جدیدی که یک اکولوژی دیگر را هم تحت تأثیر قرار خواهند داد. دیگر این که اگر به یک طرحهای مشابهی که برای تغذیهی آرال از رودهای دیگرا پیشنهاد شده نگاه کنیم (اینجا) رقم انجام این کار هنگفت است. کوچکترین این طرحها ۸ میلیارد دلار هزینه دارد (البته در یک فاصله ۸۰۰ کیلومتری و احتمالاً با حجم بالاتری از آب) و بزرگتر آن تا ۲۵ میلیارد هم برآورد شده است. از سوی دیگر واقعبین باشیم! در کشور ما همچنین طرحی سالها طول خواهد کشید و هزینهاش چندین برابر خواهد بود. تازه به شرطی که عملی باشد و کور کردن چشم چپ برای بینا کردن چشم راست نباشد. اگر بدشانس باشیم که ممکن است زمانی این طرح به جواب برسد که دریاچه خشک شده و نمکها در سطح منطقه پخش شده باشند. من نتوانستم رقم تولیدات کشاورزی – به عنوان احتمالاً مهمترین شاخص بخش فاکتور انسانی- حوزه آبریز دریاچه را به دست بیاورم اما با چند تا ضرب و تقسیم به نظر میرسد یک رقم بین یک تا دو میلیارد دلار در سال باشد. با توجه به نسبت این رقم به ارقام پروژهی انتقال آب از ارس و همچنین وجود علامت سوالهای بزرگ در مورد درستی این طرح، به نظر میرسد که این طرح و امثالهم شانس زیادی در نجات و یا عملیاتی شدن ندارند.
به نظر میرسد که محدود کردن برداشت از آبریز -چه به صورت کاهش سهمها و چه به صورت بالابردن بهرهوری- همچنان یکی از منطقیترین راهها باشد. ولی این به معنای ساده و در دسترس بودن این راهها نیست، چرا که میدانیم که کاهش سهمها بسیار چالشانگیز است و اصولاً سیاستگزاران تمایلی به تجویز صریح و اعمال اینگونه سیاستهای چالشبرانگیز ندارند، تبعات چالش هم بماند. بالابردن بهرهوری هم یک کار بسیار کند و زمانبر است. نیاز به گسترش و اعمال یک شبکه نظارتی دارد، در کنارش آموزش و فرهنگسازی و ارتقاء سطح تکنولوژیک میخواهد و خلاصه کند و ناسرراست و سخت است. همهی اینها را که کنار هم بگذاریم یعنی این که خلاصه به جایگاه دشواری رسیدهایم و نتیجهی اخلاقی داستان هم با شما.
کتمان نمیکنم که در میان آدمهای درگیر حوزهی محیطزیست و یا توسعهی پایدار یک تیرهبینی خاصی رواج دارد که حتی گاه سویههای مد بودن هم به خود میگیرد. اما در عین حال یک پدیدهی خوشبینی بدون منطقی هم در کل مردمان هست وقتی که با چیزی مواجه میشوند که از تصورش وحشت دارند. تصور این که در این آبخیزی که اتفاقاً تاکخیز است زمانی برسد که نه از تاک نشان بماند و نه از تاکنشان. این خوشبینی به ذات چیز بدی نیست به شرط آن که آن کوچکترین پنجرههای باز فرصتهای عمل و سیاستورزی را هم به خاطر این خوشبینی از دست ندهیم.
شهریار عیوض زاده
عکس ها: ابولفضل وطن پرست